بهاره قانعنیا - شور و هیجانی وصفناشدنی در مدرسه موج میزد. معاون پرورشی، لیست انجمنهای دانشآموزی را روی بزرگترین تابلو اطلاعرسانی سالن نصب کرده بود.
قرار بود امسال انجمنهای دانشآموزی با اسامی و قوانین متفاوتی از سالهای گذشته، شروع به فعالیت کنند. هر انجمن مسئول یک قسمت از مدرسه بود و باید جانانه در آن قسمت فعالیت میکرد.
قرار بر این بود که پایان سال با بررسی عملکرد انجمنها، از اعضای بهترین انجمن تقدیر شود.
با سهیل، سریع خودمان را به تابلو اعلانات نصبشده روی دیوار سالن رساندیم.
میخواستیم قبل از پر شدن برگهها و بستهشدن لیست انجمنها، هرطور شده، خودمان را در یک انجمن جای بدهیم.
لیست انجمنها به این ترتیب بود:
انجمن پاکان (مسئول نظارت بر نظافت کلاسها، سالن و حیاط مدرسه)
انجمن مهربانان (مسئول نظارت بر تأسیسات و منابع مصرفی مدرسه، روشن و خاموش کردن کولرها و بخاریها، چککردن نشتی شیرهای آب، خاموشکردن لامپ کلاسها و سالن در زنگهای تفریح و زنگ پایانی مدرسه)
انجمن تشریفات (مسئول برگزاری مراسم، جشنها، عزاداریها و همهی مناسبتهای ملی و مذهبی)
انجمن شکموها (مسئول صبحانههای سالم در بوفهی مدرسه و توزیع بستههای شیر درمیان دانشآموزان)
انجمن سلامت (مسئول نظارت بر نظافت شخصی دانشآموزان)
انجمن کتابخوانها (مسئول کتابخانهی مدرسه)
سهیل با دقت قوانین هر انجمن را مطالعه میکرد که من در یک حرکت خفن، خیلی سریع، اسمم را نفر اول لیست شکموها نوشتم، بیآنکه از قواعد و چارچوبهایش چیزی بدانم. سهیل با تعجب نگاهم کرد و گفت: «معلوم هست داری چیکار میکنی؟»
گفتم: «بله! خیلی واضحه؛ اسمم رو نوشتم توی انجمن موردعلاقهم.»
خندهاش گرفت و گفت: «آخه تو به این لاغری، شبیه هر چیزی هستی، جز یک آدم شکمو!»
گفتم: «مگه به ظاهره؟ به عملکرده، که مامانم معتقده از من شکموتر توی دنیا نیست!»
هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم در چشم برهمزدنی لیستها پر شده و معاون پرورشی دارد برگهها را از روی تابلو اعلانات جدا میکند.
سهیل که بهدلیل کلکل با من، وقت نکرده بود اسمش را در هیچکدام از انجمنها بنویسد، ناراحت راه افتاد دنبال معاون پرورشی تا بلکه بتواند با چک و چانه، خودش را توی یکی از لیستها جا دهد.
درنهایت قرار شد چون شاگرد نمونه است، با نظر لطف مدیر مدرسه در انجمن کتابخوانها قرار بگیرد و یکی از مسئولان کتابخانهی مدرسه شود.
آبان شروع شد و یک ماه از روزی که در انجمنها ثبت نام کرده بودیم، گذشت.
اعتراف میکنم در این مدت، روزهایی تلختر از صبحهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه تجربه نکردم؛ روزهای زوج، بوفهی مدرسه، طرح صبحانهی سالم داشت و ما شکموها مجبور بودیم یکساعت زودتر از بچههای دیگر به مدرسه برویم.
معنی یک ساعت زودتر را بچههایی میفهمند که مجبورند ۵ صبح از خواب بیدار شوند و درحالیکه به بخت و اقبالشان بد و بیراه میگویند، لباس مدرسه بر تن کنند و راهی شوند.
در این روزهای جانفرسا، ما مجبور بودیم چندین شانه تخممرغ بشوییم و آبپز کنیم. گوجه و خیار خرد کنیم و در ظرف بچینیم. نانهای تازهای را که صبح زود گرفته بودیم، برشهای منظم بدهیم و توی سبد بگذاریم.
پنیرها را قالب بزنیم و کنار بشقاب سبزیخوردن بچینیم و هزار کار دیگری را که حتی در تصورمان نمیگنجید، انجام دهیم و دم نزنیم و گلایه نکنیم؛ چون خودمان خواسته بودیم و داوطلبانه پا در این راه نهاده بودیم!
اینها درحالی بود که نام «شکمو» را هم مثل برچسبی دردناک با خودمان حمل میکردیم. البته این سختیها تجربهای شد که بدون مطالعهی قوانین و مقررات، عضو گروهی نشویم.